اشک طرف دیده را گردید و رفت


اوفتاد آهسته و غلتید و رفت

بر سپهر تیرهٔ هستی دمی


چون ستاره روشنی بخشید و رفت

گر چه دریای وجودش جای بود


عاقبت یکقطره خون نوشید و رفت

گشت اندر چشمهٔ خون ناپدید


قیمت هر قطره را سنجید و رفت

من چو از جور فلک بگریستم


بر من و بر گریه ام خندید و رفت

رنجشی ما را نبود اندر میان


کس نمیداند چرا رنجید و رفت

تا دل از اندوه، گرد آلود گشت


دامن پاکیزه را بر چید و رفت

موج و سیل و فتنه و آشوب خاست


بحر، طوفانی شد و ترسید و رفت

همچو شبنم، در گلستان وجود


بر گل رخساره ای تابید و رفت

مدتی در خانهٔ دل کرد جای


مخزن اسرار جان را دید و رفت

رمزهای زندگانی را نوشت


دفتر و طومار خود پیچید و رفت

شد چو از پیچ و خم ره، با خبر


مقصد تحقیق را پرسید و رفت

جلوه و رونق گرفت از قلب و چشم


میوه ای از هر درختی چید و رفت

عقل دوراندیش، با دل هر چه گفت


گوش داد و جمله را بشنید و رفت

تلخی و شیرینی هستی چشید


از حوادث با خبر گردید و رفت

قاصد معشوق بود از کوی عشق


چهرهٔ عشاق را بوسید و رفت

اوفتاد اندر ترازوی قضا


کاش میگفتند چند ارزید و رفت